Simroz.org
ستون آزاد

اواخر سال ۶٢ و خاطرەای از کامیاران …. خاطرەای از رفیق ابراهیم باتمانی

ماموریت یک واحد از گردان شاهو

در اواخر سال ۱۳۶۲ منطقه کامیاران به اشغال نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی در امد. کمیته ناحیه کامیاران و گردان شاهو با هماهنگی کمیته جنوب دست به عقب نشینی زد و به طرف جنوب که کمیته منطقه در انجا مستقر بود رفت بعدا امنیت کمیته جنوب و ارگانهایش مثل زندان .مراکز اموزشی. بیمارستان و غیره را به عهده گرفت و در ابادیهای عزیز اباد و خالوازه بناوچان و آوباره مستقر شد.

ماموریت یک واحد از گردان شاهو
همان طور که از بالا اشاره کردم یک واحد از گردان شاهو در ابادی کاکوسان مستقر بود مسعولین سیاسی و نظامی گردان شاهو در ان مقطع زمانی رفیق اسماعیل ویسی مسعول سیاسی گردان بود و رفیق اسماعیل شاهینی مسعول نظامی گردان بود. من را صدا زدنند و گفتند جلسه داریم من هم گفتم ساعت چند ؟ اسماعیل در جواب گفت ساعت ۳ بعد از نهار، محل جلسه هم منزل یکی از اهالی ابادی بود. رفقا شروع کردند به صحبت کردن و گفتند کمیته جنوب تصمیم گرفته است که قبل از اینکه کنگره چهارم کومله برگزار شود.

یک واحد از گردان شاهو باید برای شناسایی به منطقه کامیاران برگردد و در ضمن کمیته جنوب تو را انتخاب کرده و ما هم با نظرات کمیته منطقه موافقیم . دراین جلسه اشاره شد که هدف این ماموریت این است که تشکیلات اطلاع پیدا کند چه تغییر و تحولاتی در این مدت دوسال به علت عدم حضور ما در منطقه کامیاران به وجود امده است. برای به دست اوردن اطلاعات جدید در مورد ارایش نظامی دشمن در منطقه
.و تعداد گروههای ضربت ، فعالیت و تحرکات جاسوسان و مرتجعین در منطقه. جلسه با بحث و جدل زیادی در مورد این ماموریت به پایان رسید . این اختیارات به من داده شد که رفقای واحد تیم شناسایی جهت ماموریت را خودم انتخاب نمایم.

من هم بنا به شناخت قبلی که از رفقایم داشتم اینان را انتخاب کردم .۱ رفیق وریا هواساوا .۲ رفیق عثمان خلیلی. ۳ رفیق چگوارا تنگیسر. ۴ شاهین س. بعد از این جلسه با رفقای انتخاب شده جع شدیم و وهدف از ماموریت را توضیح و تاریخ حرکت را هم مشخص کردم . رفیق عثمان خلیلی به عنوان معاون خودم انتخاب کردم.

ما اوایل فروردین ماه سال ۱۳۶۴جهت ماموریت حرکت کردیم باید طوری هم حرکت میکردیم که کسی متوجه نشود چون ماموریت خیلی حساس بود . اولین ایستگاه ما شاه قلا بود دومین ایستگاه ما ابادی ماموخ بود بعد از دوشب و دو روز خودمان را به دومین نقطه از پیش تعیین شده ماموخ رساندیم. با وجود باران شدید ، زمین گلی و در بعضی نقاط هم هنوز برف وجود داشت ما به طرف رودخانه که نزدیک ابادی ماموخ است حرکت کردیم.

اب رودخانه خیلی زیاد بود . ما نمیدانستیم چطور از رودخانه رد شویم بلاخره عثما ن همراه وریا بر گشتند و با احتیاط به آبادی ماموخ رفته و یک نفر را همراه خود اوردند. او مشکل ما را رفع کرد. تقریبا نزدیک به ساعت دو شب به صد متری ابادی خلیفه ترخان رسیدیم . قبل از اینکه وارد ده بشویم نشستیم و یک مکث دو دقیقه ای کردیم بعد با امادگی و ارایش مناسب وارد ده شدیم چون ما اطلاعی از داخل ده نداشتیم . ما به اولین خانه ده رسیدیم و مطمعن شدیم که هیج خبری نیست بعد با احتیاط سنگی به پنجره پرتاب کردیم.

صاحب خانه بیدار شد و سر را پنجره بیرون کشید و یواشکی گفت شما کی هستید؟ ما هم در جواب گفیتم خودمانیم در را باز کن. صاحب خانه بدون معطلی در را به روی ما باز کرد. و ما به اتاق استراحت رفتیم و بعد خودمان را معرفی کردیم که ما پیشمرگ کومله هسیتم . در دقایق اول باور کرد و دوباره با ما خوش امد گویی کرد و ما هم تشکر کردیم .

بعد هر نفر چند استکان چای داغ نوشیدیم و کل خستگی از بدنمان رفت . بعداز شام خوردن و در مورد ماندنمان با صاحب خانه صحبت کردیم و به او گفتیم فردا هم مهمان شما هستیم در جواب گفت خوشحال میشوم و در خدمتان هستم .اما صاحبخانه یک سوال از ما کرد گفت ایا کسی شما را ندیده است ؟ ما در جواب او گفتیم نه ، او گفت خیلی عالی بس استراحت کنید. ما هم نکاتی را لازم دانستیم به اطلاع صاحب خانه رساندیم به خصوص ما روی یک مسعله پا فشاری کردیم و گفتیم نباید کسی بفهمد که ما در خانه شما هستیم گفت باشد.
وقتیکه ما تو خواب هستیم و بی خبر از همه چیز پسر بزرگ صاحب خانه کلاه ، جامانه و پسک عثمان خلیلی را میپوشد و میرورد میان اهالی ابادی مردم هم همه فهمیدند این نوع لباس فقط مختص به پیشمرکان است. ساعت دوازده بعداز ظهر چند نفری به ملاقت ما امدند و جریان کلاه جامانه و پسک را توضیح دانند و ما ان شب و روز را در ابادی خلیفه ترخان به اتمام رساندیم .
و وقتی هوا تاریک شد ما از ابادی خارج شدیم و بعد از چند ساعت پیاده روی به قلیان رسیدم و مخفیانه وارد یک منزل شدیم . در انجا شام خوردیم بعد از ابادی خارج شدیم بدون انکه کسی متوجه حضور ما شده باشد. چون ما هر چه بیشتر به منطقه کامیارن نزدیگتر میشدم باید مخفیکاری بیشتر رعایت میکردیم به خاطر اینکه دشمن متوجه حضور ما نشود تا بلکه بتوانیم به شکل احسن طرح و نقشه خودمان را بپیش ببریم
در حالیکه ماه فروردین بود وهنوز سر کوها برف بود وهوا بارانی بود و نمتوانستیم در بیرون گذران کنیم ما قولیان را ترک کردیم .و ادامه حرکتمان به طرف ابادی قار مکان ما بود. تقریبا ساعت سه نصف شب به ابادی قار رسیدیم به علت بارنده گی لباسایمان خیس شده بود .اما با وجود خستگی و راهپیمای طولانی روحیها بالا و صدای خندهایمان قطع نمیشد . زنگ در یک خانه را زدیم اما نه جواب دادند نه در را باز کردند ما چند باراین کار را کریم ولی بی نتیجه بود . اما این دفع تصمیم گرفتیم بدون سر وصدا از دیوار حیاط برویم بالا و در را باز کنیم و صاحب خانه را بیدار کنیم همین کار را انجام دادیم و موافق هم شدیم بلاخره صاحب خانه را بیدار کردیم و وارد خانه شدیم

بعد از سلام و احوال پرسی به صاحب خانه گفتیم ما تصمیم گرفتیم امشب و فردا تا غروب مهمان شما باشیم و نباید کسی هم از حضور ما اطلاع پیدا کند صاحب خانه در مرحله اول مقاومت کرد گفت نمیشود . من نمیدانم شما چکاره هستید، رفیق عثمان ازصاحب خانه پرسید کجا کار میکنید ؟ صاحب خانه در جواب گفت من کارمند اداره کشاورزی هستم بعد عثمان گفت پدر من هم کارمند اداره کشاورزی است. صاحب خانه پرسید متوانید اسم پدرت را به من بگوید عثمان هم اسم پدرش گفت بلاخره صاحبخانه برخوردش عوض شد. هر کسی هستید خدا کمکتان کند . ما هم بلافاصله حمایل تفنگ و شال کمرمان را باز کردیم و شروع کردیم سر و صورت شستن و خودمان را اماده کردیم برای غذا خوردن و استراحت کردن خوشبختانه به همین روال هم پیش رفت
ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدیم به اصطلاح برای صبحانه خوردن از زن صاحبخانه پرسیدیم چه خبر ؟ در جواب گفت خبر خاصی نیست.فقط یک پسر خل داریم که بدون اینکه ما اطلاع داشته باشیم صبح زود از خواب بیدار شده و رفته توی مسجد که عموی پسر من هم ، در ان مسجد نماز میخاند انجا بوده یک مرتبه با صدای بلند میگوید عموخانه ما پر از پیشمرگان کومله است .بعد عمویش از میان مردم نماز خوان بلند میشود ویک سیلی به بیخ گوشش میزند و دست را او گرفته و همرا خود به خانه اورده بود . عموی پسر با عصابانیت گفته بود که چرا این دیوانه را همیطور مرخص کرده اید . زن صاحبخانه هم در جواب گفته بود چه میدانم ؟ تازه کار از کار گذشته الان پنج نفر کومله خانه ما هستند و من نمیدانم چه کار کنم. .
بعد از این مجرا نزدیک ساعت چهار غروب بود که سر و صدا از نزدیکی مخفیگاه ما بلند شد . ما هم از زن صاحبخانه پرسیدیم چه خبر است . در جواب گفت یک خانمی از سنندج امده است و خیلی عصبای میباشد.گفتیم طوری که کسی نفهمد او را نزد ما بیاور صاحبخانه رفت بیرون و ان خانم سسندجی را همراه خود به داخل اورد . خانم سنندجی تک تک ما را بغل و گریه کرد .بعد از اینکه مقداری ارام شد من از او پرسیدم چرا به آبادی قار امدی ؟ ایا در قار فامیل داری؟ در جواب گفت نه رفته بودم برای خرید میوه جات یک نفر به من گفت دیشب پیشمرگان کومله امده اند ابادی قار چند بار به یک خانه زنگ زده اند اما در را برای انها باز نکرده اند . من هم با شنیدن اینخبر بی قرار شدم و امدم بدانم چرا بی معرفتی در حق شما کرده اند که من دو کلمه حسابی با آنها صحبت کنم . وادامه داد شما برای نجات مردم فقیر به کوه زده اید مردم هم وظیفه دارند در را بروی شما باز کنند و وظیفه هر انسانی است به شما کمک کند . ان خانم به عنوان هدیه به هر نفر از ما یک جفت جوراب و یک عدد دستمال گردن داد.و از ما خداحافظی کرد و به شهر سنندج بازگشت.

ما منتظر بودیم هوا تاریک بشود و دنبال ماموریت خودمان برویم . صاحبخانه از سر کار برگشت ا و به همه ما خیلی محبت کرد . صورت عثمان را بوسید و گفت این به جای پدرت و پدرت خیلی سلام میرساند .در حین خدا خدا حافظی صاحبخانه رو به همه ما کرد گفت هر وقتی راهتان به ابادی قار افتاد به خانه من بیاید . من از امدن شما خوشحال میشوم. بلاخره ما با انرژی و سر حالی زیاد از خانه بیرون آمدیم .

هدف بعدی ما برای استراحت قصریان بود .

رفقا با انرژی زیاد و با اما دگی کامل به طرف قصریان به حرکت در امدند. در مسیر راه ازکنار ابادی سرنجیانه رد میشدیم که چکوارا به شوخی به من گفت چرا اینجا استراحت نکنیم من هم بش گفتم خیال پلو نکن شورش ادامه دارد . ما ساعت ۱۲ به صد متری قصریان رسیدیم و با هوشیاری کامل وارد ابادی شدیم.

بعد متوجه شدیم صدای دف کوبیدن و ذکر کردن دراویش در مسجد میاید ما هم با احتیاط از ۱۰ متری مسجد رد شدیم و خود را به یک خانه در اخر ده رساندیم . در ضمن جلوی خانه هم یک دره و یک باغی بود که از لحاظ نظامی برای ما مناسب بود .

حقیقتا من شخصا در طول دوران پیشمرگه بودنم قواعد و اصول جنگ پاراتیزانی را مد نطر داشتم ! ما به جلوی خانه رسیدیم بعد رفیق وریا از دیوار بالا رفت و خودش را توی حیاط انداخت و در حیاط را به روی ما باز کرد . رفیق شاهین س یواشکی صاحبخانه را از خواب بیدار کرد. بعد از چند دقیقه همه ما وارد منزل شدیم و خودمان را بعنوان پیشمرک کومله معرفی کردیم .

به رفقا یاد اوری کردیم که ما را به اسم اصلی خودمان صدا نزنند به دلیل اینکه اسم اصلی ما برای مردم قصریان شناخته شده بود و دشمن میتوانست با شنیدن اسم ما متوجه حضور ما در منطقه بشود.
صاحبخانه و اهل خانه در حق ما همه مهربان بودند بعد از اینکه شام خوردیم طبق معمول توضیحات و تبلغات خودمان را در رابطه با شیوه مخفی کاری و در مورد تحرکات رژیم و شیوه کار و فعالیت جاسوسان برای پیدا کردن رد پای پیشمرگان و غیره را دادیم . ما تا ساعت یک بعد از ظهرخوابیدیم. در حا لیکه مشغول نهار خوردن بودیم
یک مرتبه برادر صاحب خانه با عجله وارد خانه شد و به ما اطلاع داد که محاصره شدید ما هم سریع خودمان را جم وجور کرده و وارد حیاط خانه شدیم و از همان انجا تک تک به طرف باغ دویدیم . از ان نقطه ای که حرکت ما شروع شد نزدیک به ۴۰۰ متر در دید و تیر رس دشمن نبودیم .
وقتی به اخر باغ و دره رسیدیم به خاطر اینکه دشمن متوجه مسیر عقب نشینی ما نشود و ما را هم نبینند با فاصله زیاد از هم به بالا کوه خود را رساندیم و از معرکه نجات پیدا کردیم . از بالای کوه با دوربین تحرکات جاش و پاسداران را زیر نظر خود گرفیتم . دشمن با خیال خام فکر میکرد ما در ابادی هستیم وآنها مشغول ارایش گرفتن نیروهای خودی و در حال محاصره ابادی بودند.
ما هم در بالای کوه نشسته و منتظر تاریک شدن هوا بودیم . من وعثمان با هم مشورتی کردیم که به کدام ابادی برویم دو تا ابادی را در نظر گرفتیم اولین ابادی دانان بود و دومین ابادی مجید اباد بود. برای بقیه رفقا هم توضیع دادیم که مسیر بعدیمان کجاست، بلاخره هوا تاریک شد و ما حرکت کردیم از مابین ابادیهای گراوا و کانی سواران به طرف ابادی مجید اباد گذشتیم. ساعت یازده شب به ابادی مجید اباد رسیدیم . این ابادی همه خود را هوادار کومله میدانستند ما هم از نطر امنیتی مشکلی نداشتیم .
به منزل یکی از دوستان اشنایی قدیمیم رفتیم و در انجا ۴۸ ساعت اسراحت کامل کردیم و غذاهای خوشمزه هم نوش جان کردیم . در همان روز رادیو کومله به من یک پیام رمزی رادیویی داد و من هم آنرا یاداشت کرده و به دفتر رمز خودم رچوع کردم .محتوایی پیام این بود جای اسلحه ها را فوری عوض کنید .
این کار هم به رفیق عثمان مربوط بود چون در آن دوران رفیق عثمان و رفیق حمه کا وانه کمانگر و رفیق صدیق قادری یمنان و رفیق .ی م . مسعولیت تسلیحات و تدارکات ناحیه کامیاران را به عهده داشتند . من پیام را نشان عثمان دادم و در مورد ان با هم صحبت کردیم که چطور جابجایی اسلحه و مهمات را انجام بدهیم اهمیت این مسعله در اولویت کارهای ما قرار گرفت.
بعد از جند روز همه را جابجا کردیم.
فقط یک جا دیگر مانده بود که ان هم با توافق یکدیگر تاریخ جابجای ان مشخص کردیم . پنج روز از حضور ما در منطقه کامیاران میگذشت. ما بایستی دو ماه دیگر در منطقه کامیاران دران شرایط اشغالی و به شدت نظامی منتظر میماندیم تا گردان شاهو به ما ملحق شود . ما در ان پنج روزکه حضور داشتیم هنوز حکومت ازوجود ما در منطقه مطلع نشده بود . ما هم با حوصله و دقت لازم داریم مشغول جمع اوری کردن اطلاعات از حرکات نیروهایی رژیم وعملکرد جاسوسان و مرتجعین درمنطقه بودیم و استقرار پایگاهای جدید رژیم و تعداد گروه ضربتها و تحرکاتشان را زیر نظر خود
داشتیم ما در اصل رژیم را غافلگیر کرده بودیم طبق اطلاعاتی که در عرض این جند روز به دست اورده بودیم نود در صد منطقه کامیاران در اشغال نظامی بود . برای مثال رژیم تعداد زیادی از ابایهای کامیاران را با زور مسلح کرده بود حدود پنج گروه ضربت در منطقه خارج از پایکاه های مستقری که داشت مشغول مانور و جوله کردن بودنند به خصوص ان دهاتهای که مسلح نبودند بیشتر مورد اذیت و ازار این گروه ضربت قرار میگرفتند به خصوص مرتبا زیر فشار گروهای ضربت رژیم بودنند و پیشتر اوقات مسیر و اطراف ابادیها کمین گزاری میکردنند در جادها اصلی و فرعی گروه ضربت شبها کمین میگذاشتند و در ضمن میرفتند در خانه های مردم و خود را به پیشمرگه معرفی میکردند در کل فضای ترس و بی اعتمادی در میان مردم گسترش داده بودند .

ده روز از حضور ما در کامیاران میگذرد رژیم هنوز در خواب است . تا یادم نرفته است ما در منطقه کامیاران و دهات امکانات توده ای زیادی داشتیم .همه رفقا به خصوص من و عثمان با بسیجیهای که به زور مسلح شده بودنند در ارتباط بودیم، ما گاها در شرایط اظطراری و حساس در خانه انها مخفی میشدیم و با بعضی از جاشهای درون گروه ضربتها ارتباط داشتیم . مردم انقلابی و ضد رژم منطقه کامیاران با تمام توان و قدرت از ما پشتیبانی وبا ما همکاری میکردنند.
انها به ما اعتماد کامل داشتند .بعد از دو هفته زمان اخرین جابجای اسلحه ها رسید ان شب ما از منطقه دول گهول برای جابجا کردن باقیمانده اسلحها حرکت کردیم و دوست داشتیم هر چه زودتراین کار را به سر انجام برسانیم زیرا برای ما خیلی زحمت داشت . باید افراد مطمعن را برای پیدا کرده و اسلحه ها را تحویلشان میدادیم
البته خوشبختانه ما مشکل افراد نداشتیم زیرا به هر کس پیشنهاد میکردیم مسعولیت را با دل و جان قبول میکرد. بلاخره ان شب ما راه طولانی پیمودیم هوا تاریک بارانی بود ما یک متری خود را تشخیص نمیدادیم بعضی موقع از راه خارج میشدیم و راه را گم میکردیم . ولی با تمام سختیها و مشکلات خودمان را به ابادی عصر اباد شاهینی در منطقه بیلوار در ساعت ۳ نصف شب رساندیم .
ودر منزل یکی از اشناهایی من را زدیم و وارد خانه شدیم در مرحله اول با دیدن ما تعجب کردند، و در ضمن هم خیلی خوشحال شدند. خانم صاحبخانه به طرف اشپزخانه رفت که چای و غذا درست کند .من هم از صاحبخانه سوال میکردم یک مرتبه متوجه شدم تمام رفقا از خستکی خوابشان برد . من هم به زن صاحبخانه گفتم زحمتن نکش همه خوابشان برده بگذارید برای فردا زحمت بتان میدهیم ان خانم هم در جواب گفت باشد .به من گفت خودت چای و نان ماستی نمیخورید؟ در جواب گفتم نه ممنون من کار دارم باید الان بروم خانه دیگر را بیدار کنم و در انجا استراحت کنیم . چون شرایط ان خانه که ما بودیم از لحاظ نظامی صفر بود، اما برای دشمن خیلی مناسب بود . در ضمن اطلاعاتی که صاحب خانه به من داد .هشتاد در صد مطمن شدم که فردا گروه ضرب به ابادی عصر اباد میایند ، من سریع رفتم اخر ابادی خانه ای را انتخاب کردم و مقداری هم به اطراف و دور بر خانه نگاه کردم و سریع برگشتم پیش رفقا که همگی از خستگی خوابشان برده بود. الان ساعت نزدیک به سه و نیم شب میباشد . به رفقا گفتم بلند شوید میخواهیم جایمان را عوض کنیم با مخالفت همه روبرو شدم گفتند چرا ؟ من هم در جواب گفتم من تصمیم میگیرم اینجا مناسب نیست با هزار بدبخیتی غر غر بیدارشان کردم و نقل مکان کردیم به خانه بعدی صاحبخانه با تمام احساس خوب ومحبت زیاد از ما پذیرای کرد .قبل از اینکه رفقا اسراحت کنند .توصیحاتی که از نظر خودم ضروری و لازم بود شرح دادم اشاره کردم رفقا روز در میان گروه ضربت به ابادی عصر اباد میایند، دیروز نیامده اند امروز میایند ، طبق خبری که از صاحبخانه اولی کسب کرداه ام انها فردا میایند . واین را هم به رفقا گفتم تا الان هم سابقه نداشته خانه کردی کنند . دوم هیچ کس حق ندارد کسی و یا صاحب خانه را دنبال وسایل، خریدن مثل گوشت . سیگار . نان تر و شیرینی و غیره بفرستد . در ضمن جدا گانه هم با صاحب خانه مقداری صحبت کردم به او گفتم برای فردا مواطب باشید . الان ما اینجا هستیم اگر الان یا نیم ساعت دیگر کسی امد بگوید رفقای ما اینجا هستند . هیچی نگوید ما فعلان هیچ رفیقی دیگر همراه ما نیست فقط این واحد پنج نفره هستیم

هر کسی در زد خانه را باز نکن و اگر فردا هم گروه ضربت امدند عصر اباد و خواستند تقسیم بشوند خانه ها ، برای صبحانه خوردن همراه خودت کسی را به خانه خودت نیاورید . تو میتوانید یواشکی به شورای ابادی بگوید پیشمرگان کومله در خانه ما هستند. و شورا میداند چهطور انها را تقسیم کند با این توضیحات برای رفقا و صاحبخانه من هم خوابیدم
وقتی من ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار شدم متوجه بوی کباب شدم . من هم رفیق عثمان را صدا زدم و به او گفتم مگر شب من برایتان توضیع ندادم عثمان با خنده و مهربانی در جواب گفت انتقاد به من وارد است اما واقعا اشتها گوشت کرده بودم من هم هیجی نگفتم . جریان این یک نفر که عثمان فرستاده بود برای گوشت لازم میدانم برای خوانندگان اطلاعاتی در مورد این فرد توضیع بدهم اسم این فرد باوخان بود اهل ابادی عصر اباد بود یک دکان خرده فروشی در ابادی داشت . تمام سرمایه اش جمعا پانصد تومان بیشتر نیمیشد.
هفت تا فرزند داشت با باواخان جمعا میشدند نو نفر .هیج منبع در امد دیگری هم نداشت . باوخان خوش نشین هم بود. در ان دوران هم کومله که در ابادی عصر اباد مقر داشت خیلی کارهای تدارکاتی و خرید وسایل با کومله همکاری میکرد.خودش را هم هوادار کومله میدانست.در طول مدت این دوسال کومله از منطقه کامیاران فعالیت و حضور نداشته بود . باوخان به طرف رژیم میرود و همکار رژیم میشود. ما از همکاری باوخان با حکومت بی خبر بودیم . بروم سر اصل مجرا باوخان صبح امده بود توی ان خانه که ما مخفیانه مشغول اسراحت بودیم
به رفقا سلام و احوال پرسی گرمی کرده بود. بعد احوال من را هم پرسیده بود عثمان به باوخان گفته بود ابراهیم خوابیده اون هم امده بود روی بالای سرمن اما دیگر من را بیدار نکرده بود. عثمان به باوخان میگوید چند کیلو گوشت خالص برای کباب احتیاج داریم باوخان در جواب عثمان میگوید چشم الان بر کردم خانه خودم و لباسهایم را عوض میکنم میروم گوشت و وسایل برایتان میاورم باوخان از رفقا جدا میشود بر میکردد خانه خودش با زنش صحبت میکند . و جریان را برای زنش توزیع میدهد .به زنش میگوید تو به ابادی شاهینی برو گوشت و وسایل را خریداری کن ، در ضمن هم به پایگاه و مقر حکومت در ابادی شاهینی خبر بده
که یک واحد کومله در ابادی عصر اباد هستند .سریع برکردید .در مرحله اول حکومت وقتی خبر حضور ما را میشنود شکوه شد بود برایش سخت بود باور کند. اما سریع دست به کار شده بود با شهرهای روانسر .مریوان قروه سرش اوا ، به اضافه پنچ گروه ضربت که مختص به منطقه کامیاران بود و مزدوران حاجی مکایل در ابادی نشور ….غیرهمه را هم اهنگ و سازمان میدهد . ما هم بی خبر از اینکه گزارش ما را داده اند .
ساعت یازده و نیم صبح بود من از پنجره ان خانه که ما مخفی بودیم سر کشیدم بیرون دیدم زنی وحشت زده گفت محاصره شدید. پاسداران تمام ابادی را محاصره کرده اند . من هم با عجله به رفقا گفتم اتش کباب را خاموش کنید . خودتان را جم جور کنید . حکومت وارد ابادی شده اند . در این لحظه و شرایط حساس به صاحب خانه گفتم خودت و بچها همگی از خانه خارج بشوید. صدا زدم عثمان گفتم رفقا را جمع کن همه جمع شدیم
گفتم رفقا حکومت از حضور ما اطلاع پیدا کرده. ما در گیر میشویم. مواظب مهمات خودمان باشیم . بی هدف تیر اندازی نکنیم . هر نوع مدارکی در اختیار دارید به من بدهید. روزگار طولانی در پیش داریم . جنگ هر چه به عقب بیفتد به نفع ما میباشد . الان باید برویم زیر زمینی ویا زاغه یعنی جا کاو و گوسفند اونجا مسقر بشویم شاید در مرحله اول پی به مکان ما نبرند.و گفتم باید جنگی مانند حماسه رفیق جان باخته فخره نوره را به انجام برسانیم.به انها
گفتم اگر من زخمی شدم و نتواستید من را با خودتان ببرید ؟ من را بکشید. و اگر هر کدام از شماها هم زخمی بشود و نتوانستیم همراه خودمان ببریم ما هم همین کار ناجام میدهیم . ما همه با هم رفتیم زاغه و یا زیر زمین اونجا سنگر گرفتیم عثمان خلیلی یک سوراخی پیدا کرد من را صدا زد من هم رفتم و نگاه کردم گفتم عثمان این در است شاید بخورد به خانه دیگر عثمان با لکد در را شکست . وارد خانه دیگری شدیم

شکستن این درخیلی به نفع ما تمام شد میدان جنگ و مانور بیشتری به دست اوردیم عثمان برگشت پیش رفقا وریا هواس اباد و چکوارا و رفیق شاهین س.انها را دوباره سازمان داد برگشت پیش من .پرسید سنگرشان خوب است . من پرسیدم وضغیت روحیه اشان چه جوری است .عثمان گفت خیلی خوب است . من و عثمان هم در زیر زمین سنگر گرفته بودیم داخل این زیر زمین یک اضافه دیوار کشیده بودند حدود یک نیم متر بلند بود نمیدام جای گوساله بود یا بره ما انجا مستفر شدیم
که اگر ناگهانی شالیک کنند توی زاغه این دیوار اضافی پوششی باشد برای ما تقریبا شرایط رفقای دیگر هم شبی امکانات ما بود .
همه منتطر بودیم این که ببینیم اوضاع به کجا ختم میشود .من به عثمان گفتم تو مواظب رفقا باش من سریع بر میکردم گفت کجا میروید؟ در جواب گفتم عثمان هر طوری شده باید بدان شرایط و اوضاع چه طور است ابادی و اطراف ابادی و ارایش حکومت چه جوری است. گفت باشد . مواظب خودت باشید. گفتم نگران نباش چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد من یواشکی از بغل دیوار خودم رابه یک خانه دو طبقه رساندم از پله ها رفتم بالا و وارد اطاق شدم و از پنجره ابادی و قسمتی از اطراف ابادی را نگاه کردم
دیدم در تمام ابادی و کوهای اطراف ابادی جاش و پاسدار مستقر شده اند یک تانک و یک زره پوش و تعداد زیادی سیمرغ و تویتا و چند دستگاه امبولانس در طراف ابادی مستقر شده بودنند . و در ضمن ابادی هم در سکوت کامل بود بعد ازچند ودقیقه برگشتم پیش عثمان و در مورد ارایش حکومت را برایش توضع دادم . بعد رفتم پیش رفقا و مسعله ارایش حکومت را با انها هم در میان گذاشتم
. در این پروسه کوتاه که نیم ساعت طول کشید. این را هم بگویم ما عملا دو خانه در دست ما بود .بلاخره صدای جاش پاسدار بلند شد و انها با یک چراغ فانوس وارد زیر زمین شدند که یک واحد سه نفر ما در ان قسمت بودنند
. رفقای پیشمرگ هم اماده و دست روی ماشه ولی خوشبختانه رفقا در گیر نشدند دلیلش هم این بود .پاسداران از ترس و تاریکی زیرزمین را خوب نکشتند . .واحد پیشمرگان ما هم که پشت دیوار اضافه ای سنگر گرفته بودنند ما به رفقا گفته بودیم تا دشمن متوجه نشود تیر اندازی نکنید .

این مسعله که پیش امد چند دقیقه طول نکشید. یک مرتبه جاش و پاسدار به ان زیر زمین که من و عثمان مستقر بودیم وارد شدند زن صاحب خانه را همراه خودشان اورده بودنند . و به ان خانم توهین میکردنند به زنه میگفتند برو جلو کومله یها کجا هستند زن بیچاره هم زبان بسته بود فقط با چراغ فانوسی که در دست داشت جلو در زیر زمین ایستاده بود. و تکان نمیخورد چون او میداست ما انجا هستیم مزدوران خودشان به زیر زمین هجوم اوردن
انها از حضور من و عثمان بی خبر بودنند ما هم با امادگی کامل دست را رو ماشه تفنگ قرار داده بودیم یکی از جاشها که جلوتراز بقیه بود به طرف سنگر ما میامد. یک مرتبه شکمش به تفنگ عثمان خورد با صدای بلند داد زد یا رسولله ما هم همزمان به رویشان اتش گشودیم همگی را برای بهشت فرستادیم .متعصفانه زن صاحب خانه هم زخمی شد اما بعدا خبر پیدا کردیم خوب شده است. جنگ در زیر زمینی شروع شد من فورا رفقا را جمع کردم و به انها گفتم جنگ شروع شد . ما باید از زیر زمین برویم بیرون . باید مواطب فشنگ خود باشند و بی هدف تیر اندازی نکنید چونکه هشت ساعت وقت مانده که هوا تاریک بشود .خودم جلو افتادم به رفقا گفتم بدون اینکه معطل کنید دنبال من بیاید . چکواره مخالفت کرد گفت نمیشود من خودم جلو میفتم تو فرمنده ما هستید . در جواب گفتم وقت ان حرفها نیست . خلاصه از پله زاغه بالا امدیم من جلو بودم وقتی نگاه کردم تعدادی از مزدوران تو حیاط جمع شده بودنند من هم نارنجگ دستیم را کشیدم و به وسطشان انداختم و به محض اینکه نارنجگ منفجر شد . با رکبار خودم را به حیاط رساندم بلافاصه از در حیاط خانه خارج شدم از هر طرف مثل باران فشنگ روی سرم میبارید .من با سرعت خودم را به یک دره که روبروی خانه ما بود و با خانه ما پنجاه متر فاصله داشت رساندم

شروع کردم به تیر اندازی اطراف ان خانه که رفقا بودنند یک مرتبه عثمان با رکبار از در حیاط خانه خارج شد نگاه اطراف خودش میکرد .من داد زده عثمان مستقیم رو به من بیا عمان متوجه جهت من شد با رکبار به طرف دشمن خودش را به من رساند و با هم شروع به تیر اندازی به طرف مزدوران کردیم
. یک مرتبه چگوار از در حیاط امد بیرون داد زدم مسقیم رو به طرف من بیا ، در زیر رکبار دشمن خودش را به ما رساند ما شیدیم سه نفر هر یک نفر ازما درگیر یک قسمت بودیم . وریا و شاهین نزدیکبه دو دقیقه معطل کردند . عثمان گفت خدا سکها چرا نمیایند بیرون من هم گفتم نگران باش الان میایند.
یک مرتبه رفیق وریا از در حیاط پرید بیرون و با رکبار به اطراف خودش ، خود را به ما رساند با خنده گفت زنده باد سوسیالیزم . رفیق شاهین هم به همین روال خودش را به ما رساند همه با خوشحالی نگاه هم میگردیم و در عین حال همه با دشمن در گیر شدید بودیم

همگی .تصمیم گرفتیم به دشمن تعرض کنیم ما دست به کار دو تعرض برق اسا را شروع کردیم تقریبا قسمت شرق ابادی را از انها پس گرفیم به اضافه سنکر تیر بار قناسه دشمن که در بالای خانه دوطبقه تیراندازی میکرد، چون مانع پیشروی ما بود .بعد از دو ساعت جنگ من به عمثان گفتم باید عقب نشینی کنیم الان نیروی تازه نفس به کمکشان میایند و ما را دچار مشکل میکنند.
در ضمن به عثمان گفتم که دشمن امکان دارد از طرف ابادی ماسان وابادی سرچی پشت سرمان مستقر و مانع عقب نشینی ما شوند .

اگردشمن رشته کوهای شاهینی. فارس اباد. و فرج اباد.و سرچی . و کوله ساره را بگیرند با مشکلات جدی رو برو میشویم. چون بهتر مسیر است برای عقب نشینی ما . من به رفیق وریا و رفیق شاهین س . و رفیق چکوارا گفتم شما عقب نشینی کنید مستقیم به بالای اخرین قلعه که مسلط بر هوار جاجی شریف است بروید و انجا سنگر بگیرد ما هم بعدا دنبا شما میایم ، من و عثمان همچنان در گیر جنگ بودیم رفیق شاهین برگشت گفت طرف دست چپ ما که کوه های شاهینی است جاش و پاسدار مستقر شده اند . من نگران شدم به شاهین گفتم پیش عثمان بمان الان بر میکردم رفتم خودم را رساندم به وریا و چکوارا نگاه کردم دیدم دشمن مستقر شده است .
ولی من تشخیص دادم که امکان دارد به فاصله پنجاه متر در تیر راس دشمن قرار بگیریم بنابرین من به رفقا گفتم وقتی شما به ان قسمت رسیدید فاصله را بیشتر کنید و به سرعت خود بیفزاید . بلافاصله من هم سریع برگشتم پیش عثمان و شاهین گفتم خودمان هم باید همین الان عقب نشینی کنیم .
بلاخره بعداز جندین ساعات در گیری و محاصره نجات پیدا کردیم و همگی به سلامت سر کوه رسیدیم و با خوشحالی همدیگر را بغل کردیم و با خندیدن و شادی و روحیه خیلی بالا به طرف ابادی ماسان حرکت کردیم و در پایین ماسان هم کمی منتطر ماندیم تا هوا تاریک بشود . بعد ازاینکه هوا تاریک شد ما به ابادی اساوله رفتیم و انجا شام خوردیم و بعد حرکت کردیم به طرف مخفیگاهی که انتخاب کرده بودیم .

جنگ ما با دشمن در ابادی عصر اباد تاثیر مثبتی روی روحیه مردم منطقه کامیاران و شهرهای اطرافش به جا گذاشت هر جا که ما میرفتیم بحث در مورد پیروزی ما در عصر اباد بود و در ضمن روحیه دشمن هم بسیار ضعیف شده بود چون تلفات زیاد متحمل شده بودنند اقای باوخان مزدور هم از ترس پیشمرگان به کامیاران گریخت .امیدوارم بتوانم در اینده نزدیک خاطرات بیشتری برایتان بنویسم

ابراهیم باتمانی

زنده باشید

Related posts

جهانی دیگر برای کودکان بسازیم …

Sosialism Imroz

اینجا تهران است . مارکسیستها قتل عام میشوند

Sosialism Imroz

اسلام وتسليم نقطه مقابل آزاديند قرآنرابازبان مادرى بخوانيم سهراب كرماشانى

Sosialism Imroz

Leave a Comment